آخرین اخبار

فهرست مردگان؛ زیبایی‌زدایی از مرگ در نکوهش مرگ

18:06:58 1396/12/21


نیره توکلی: به سخن دیگر، در این نوشته، به نمایشنامه، بی توجه به اثری که مبنای اقتباس قرار گرفته، چون اثری مستقل نگریسته‌ام. یعنی نظریۀ مرگ مؤلف رونالد بارت را، مبنا قرار داده‌ام و، بی توجه به آنکه مقاصد نویسنده از نگارش اثر مبنا چه بوده، اثر را بازآفرینی مستقلی دانسته و مبنای نقد خود قرار داده‌ام.

وقتی که حکومت‌های فاشیستی و خودکامه‌ای همچون آلمان نازی و متحدانش، همواره در طول تاریخ به بزک کردن چهرۀ مرگ و بی‌مقدار جلوه دادن جان انسان‌ها در راه رسیدن به مقاصد جهانگشایانۀ خود اشتغال داشته‌اند؛ وقتی که انبوه مردگانی با چهره‌های مسخ شده و نازیبا؛ با آرزوهای مدفون در پس چهرۀ مرگ، با هویت‌های گمشده و خودهای گم‌کرده، با صداهای گم شده، با سخنان عاشقانه‌ای که نشنیده‌اند، قربانی شور هایل‌هیتلری می‌شوند، نمایش فهرست مردگان را می‌توان ضد ارزش‌های زیبا جلوه دادن مرگ دانست و اعتراضی به رمانتیزه کردن مرگ و جنبۀ استعلایی بخشیدن به آن. نمایش، در واقع، رهبری هنرمندانۀ ارکستر مردگانی است یک شکل و درهم‌آمیخته، که هر نوع ویژگی هویتی و شخصیتی خود را از دست داده‌اند و چنان شیء‌انگاری شده‌اند که همچون ابزاری به کار تزیین و صحنه‌آرایی و ساختن شکل‌های هندسی و تزیینی گوناگون می‌آیند. تبدیل شدن آدم‌ها به عروسک جعبه موسیقی و حرکت آن‌ها به روی چرخ، به جای راه رفتن از نمودهای مسخ‌شدگی و شیء‌انگاری است: هویتزدایی و از دست دادن فردیت و صدا، یا صدای فرد، یا همنوایی با دیگران، چنانکه صداهای فردی نابود می‌شوند و پرسوناژها ویژگی‌های فردی یا هویت فردی ندارند. شگفت‌آور نیست که یکی از مردگان سراغ خودش را از دیگران می‌گیرد؛ و این رهاورد حکومت‌های فاشیستی است. از میان بردن جان و هویت و مسخ شدن انسان‌ها، به شکل مردگانی یک شکل و زدوده شده از هر نوع زیبایی و اعتلا و، در عین حال، سراسر نمایش اعتراض بر ضد مرگی است که بی هیچ منطقی، بی هیچ علتی است و هرگز عادی نمی‌شود و هرگز توجیه نمی‌شود. مرگ کودکانی که هنوز مادر خویش را صدا می‌زنند و می‌جویند و مادری که پس از مرگ هم هنوز بر مرگ کودکان خویش می‌گرید و می‌گریزد: یکی از تأثیرگذارترین و دردناک‌ترین صحنه‌های نمایش. کودکی که، در پی شیطنتی کودکانه، کودکیش زیر چکمه‌های سربازان آلمانی نابود شده و باعث مرگ پدر و مادر خود شده و حتی در چهل‌سالگی نیز کودک-نوزادی بیش نیست که رهبری ارکستر همنوایان را با رهبری سلاخی آدم‌ها در هم می‌آمیزد. او در چهل‌سالگی خویش دیگر دری را به روی خود باز نمی‌بیند و دری که تا پیش از آن باز می‌شد، دیواری بن بست می‌شود که باید به عبث و بی راه فراری بر آن بکوبد و باز نشود_ بن بستی که فاشیسم به آن می‌رسد. در این نمایش هیچ مرگی زیبا نیست، از شکل افتادن چهره‌ها پس از مرگ و نکیر و منکری که بلافاصله در صحنه حاضر می‌شوند و توی دهان اجساد را با پنبه پر می‌کنند و آیشمن‌وار اجساد را فقط با اعداد و ارقام اندازه می‌گیرند. برای آن‌ها آدم‌ها فقط اندازۀ قد و اندازه‌های دیگرند و فقط اندازه‌اند و شماره تا در کفن و تابوت جای بگیرند. در این میان، مهندسی دقیق جزئیات و استفاده از تکنولوژی‌های گوناگون، که دست کم برای منِ جامعه‌شناس تازگی داشت، حیرت‌آور است. شگفت‌آفرینی به تکنولوژی محدود نمی‌شود؛ تمام اجزای بدن، از حرکات سر و دست و زبان گرفته تا چشم و کل بدن، به گونه‌ای که گاه هریک از اجزا به صورت مستقل نقش بازی می‌کنند و شکل می‌آفرینند و تأثیر می‌گذارند شگفتی‌آفرینند. افتادن جسد دخترک جوان در داخل چمدان و بسته شدن در آن چنان حرکت مهندسی شده و دقیقی است که گویی تماشاگر شاهد اجرای زندۀ نمایش نیست و جلوه‌های ویژۀ سینمایی را می‌بیند. زیبایی‌زدایی از مرگ به مدد کلمات پیش‌پا‌افتاده و انواع و اقسام اصواتی که به همه جور اصوات مشکوک شبیه است و حرکات بدن‌های کج و کوله یا عروسک‌وار و انسان‌زدوده اتفاق می‌افتد. در عین حال، همان صدایی که بارها «یادآور تنها صداست که می‌ماند»، همان صدای مردگان، صدایی است گم‌شده و از دست‌رفته، که مردگان به تضرع از رهبر ارکستر می‌خواهند آن صدا و حیرت و گیجی‌آنها را از زندگی‌های ناتمام و صداهایی که به گوش نرسیده رهبری کند. مرگ‌های نازیبا و بیهوده تم سراسر نمایش است. کارگردان، بی‌آنکه مرگ و زندگی را رمانتیزه کند، در تمام لحظات اهمیت مرگ را یادآور می‌شود. مرگ پدر و مادر کودک-رهبر ارکستر، فقط برای آنکه چراغ را روشن کرده بود و برای سربازان دست تکان داده بود. خشونت پدر، که فرزندش را، به جرم خوردن قندهای قندان به باد شلاق می‌گیرد. کشته شدن خیلی مردگان، به زخم چاقو به دست رهبر ارکستر مرگ، خودکشی زن خدمتکار و مادرِ کودکان بسیار، مرگ سربازی که قصد او فرار از خدمت نبود، می‌خواست به خانه و پیش گاوهایش برگردد، اما به دست رهبر ارکستر مرگ کشته شد. سربازی که زخم دردناک روی سینۀ او، که پیوسته آن را می‌فشارد، هرگز فراموش نمی‌شود. سربازی که از او فقط چکمه‌های بی‌صاحبش برجای می‌ماند. زخم دردناک زن ویولونیست، که آرشه را روی آن می‌کشد، هم نشان می‌دهد که هیچ دردی و مرگی را نباید ناچیز شمرد. در عین حال، همۀ این‌ها خشونت ساری و منتشر در حکومت نازی‌ها و حکومت‌های فاشیستی است. استفادۀ مناسب از قطعات مشهور موسیقی کلاسیک- کارمینا بورانا، سونات مهتاب مطمئنی مهتاب بوده؟، صداها که یادآور موسیقی کلیسای ارتودکس روسی است- نیز، هر بار به شکلی تأثیرگذار و دگرگون‌کننده، به همراه حرکات موزون و پرنشاط مردگان، که گویی هنوز در توهم انجام دادن حرکاتند و پس از مرگ هم با مرگ می‌ستیزند، در کنار ریتم سریع و تأثیرگذار صحنه‌های مختلف، لحظه‌ای تماشاگر را به حال خود نمی‌گذارد. همین باعث می‌شود که این نمایش از کسالت و ملال‌آوری نمایشهایی که از خط روایی واحدی برخوردار نیستند به دور باشد. طنز کلامی و حرکتی نمایشنامه نیز در خدمت رمانتیک‌زدایی از مردگان و زمینی کردن آن‌هاست. امیدوارم این نمایشنامه بارها و بارها در دوره‌های مختلف تکرار شود، چرا که کار رضا ثروتی و همکاران هنرمند و توانای او را باید دید. دیدنی است و حرف‌های زیادی برای گفتن دارد. 58241


تله سینما

خبرآنلاین

عناوین تصادفی